?? کیمیاگر عشایر (نگاهی دیگرگونه به محمدبهمنبیگی)
✍️?? نویسنده: دکتر همایون فرهمند ـ استاد دانشگاه شیراز
?? ناشر: انتشارات قشقایی (ناشر کتابهای ایلات)
?? نوبت چاپ: سوم، ۱۴۰۴
?? فهرست مطالب
-به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم (ماجرای بهمن بیگی و قرهقاج)
-رسالت بهمن بیگی (دوستی ملابهرام و مهندس)
-نبود بر سر آتش مُیسَرَم که نجوشم (سردار بهمن بیگی و آموزش چریکی)
-که عشق آسان نمود اول… (فرارها و قرارهای بهمن بیگی) -دل بسی خون به کف آورد… (بهمن بیگی و پایتخت آموزش عشایر)
-غلام همّت آن رند عافیتسوزم (کیمیاگر عشایر)
-روستازادگان دانشمند، به وزیری پاشاه رفتند (بهمنبیگی و شایستهسالاری)
-مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن (رمز و رموز موفقیت تعلیمات عشایر)
-ماجرای عاشقانه قوچ سینهسرخ دنایی (بهمنبیگی و محیط زیست)
-گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم (دوران پسابهمنبیگی برای ایلات و عشایر ایران)
-شکر شکن شوند همه طوطیان ایل (بهمنبیگی و زبان فارسی)
-ذکر جمیل بهمنبیگی (بهمنبیگی در نگاه بزرگان و دوستداران)
-سعدیا مرد نکونام (به بهانهی سدهی بهمنیگی)
✍️??نشان افتخارآمیر یونسکو روی میز بهمنبیگی آنقدر درخشان و ماندگار هست که نیازی به معرفی دوباره او توسط این و آن نباشد. همچنین، بهمن بیگی آنقدر توسط بزرگان توصیف و تمجید شده است و آنقدر به زبان فارسی و انگلیسی، فرانسوی و آلمانی و حتی دیگر زبانهای دنیا در مورد او مطلب هست، که من بهتر است به همین تک بیت از حضرت حافظ بسنده کنم:
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطفها میکنی ای خاک دَرَت تاج سرم
امّا وقتی با نثر خیالانگیز و جادوگر بهمنبیگی آشنا میشوی و همراه با او پیچوخمهای رودخانه قرهقاج را، به ویژه در آنجا که به «نخلستان مکو» میرسد سیر و سیاحت میکنی، ناخودآگاه دل به دریا میزنی و هوس نوشتن به سرت میزند؛ حتی اگر قرار باشد با خودت «سوگند» یادکنی تا آخر عمر کنار «اجاق» بنشینی و از روی «بخارای من، ایل من»، مشق بنویسی.
پیشنیاز برقراری ارتباط با این کتاب این است که پیش از این کتابهای بهمن بیگی را نه یک بار، که چندین بار خوانده باشید و واژهواژهی آن را مانند دوغ «دشت ارژن» که با پونهی پادنا درآمیخته، جرعهجرعه سرکشیده باشید.
اصلا اگر اهلِ بهمنبیگی نباشید، اینجا چهکار دارید؟ این کتاب دست شما چهکار میکند؟ چه کسی این نشانی اشتباهی را به شما داده است؟! وسط عشایر چهکار میکنید؟ نکند من از سرمستی و شوق یار دارم پرتوپلا میگویم؟ شاید هم تبلوری از مستی و راستی است که بر من مستولی شده است!
دیدید حق با من بود؟ مگر نثر جادوگر، سحرانگیز و مستیآفرین بهمنبیگی حواس به آدم میگذارد! بدون ایل، بخارایی در کار نیست. بدون بخارا، قرهقاجی نیست. بدون قرهقاج، اجاقی گرم نیست و بدون همهی اینها، کدام طلا، کدام شهامت؟
حتی اگر اشتباهی هم آمده باشید (که نیامدید)، میهمان ما عشایر هستید. بیایید همین جا کنار «اجاق» بنشینید تا دمنوشی از بابونههای کهرهخور و نعناهای سبزِ کوه برایتان بریزم و داستان «بخارا» را برایتان تعریف کنم. بعد هم میرویم ساحل «قرهقاج» قدمی میزنیم تا هوایمان عوض شود. به خاطر این که این شهامت را داشتید و به میان عشایر آمدید، این یادگاری را هم که یک گردنآویز عشایری است و روی آن با زبان میخی عشایری نوشته شده است «طلای شهامت»، به شما هدیه میدهم. اگر با «عُرف و عادات در عشایر» آشنا باشید، همیشه با افتخار آن را به گردن میآویزید!
به هر روی، متنی که پیش رو دارید، تلاشی برای نگاه کردن به بهمن بیگی از زاویهای جدید است. بیشترِ همقطاران، همکاران، شاگردان و مریدان و دستپروردگان بهمنبیگی به ویژه آنهایی که از محضر مدیرکل افسانهای فیض بردهاند، خاطرهها، دلنوشتهها و تجربههای خود را نوشتهاند. اگرچه همهی آنها بهویژه آنهایی که از چشمهی آموزش عشایر سیراب شدهاند، نشان دادهاند که شاگردهای خلف مکتب بهمنبیگی هستند، اما شاید هنوز هم به دلیل جایگاه کهکشانی بهمنبیگی در نثرِ شاعرانه، نخواستهاند آهنگین و «بهمنبیگیوار» بنویسند. من چون در آغاز متن اعتراف به دیوانگی کردم، حجت تمام است و خوانندگان هم میدانند با چه کسی طرف هستند! هر چند که دیوانگیات مثل خودم نیست «دیـوانـه چو دیوانـه ببیند، خوشش آید»